خلاصه انیمیشن
داستان در دو دنیای متفاوت اما موازی می گذرد، آلمان معاصر قبل از جنگ و جهان معاصر به نام «شامبالا» که اعضای حزب نازی آلمان در فکر باز کردن درب «شامبالا» و عبور از آن هستند.
مونیخ، آلمان، 1923، دو سال از زمانی که «آلفونس» از دنیای خودش به دنیایی دیگر کشیده شد، از کشورش، دوستانش و برادر کوچکش آلفونس جدا شد و از قدرت کیمیاگری خود محروم شد، می گذرد.
در تمام این مدت به جوانی به نام «آلفونس هایدریش» که شباهت زیادی به برادرش دارد کمک میکرد - «آلفونس هایدریش» مهندس جوانی است که در حال تحقیق در مورد پرتاب موشک بود تا شاید یک روز راهی برای بازگشت و یافتن خانهشان. ، هر چند تا کنون تمام تلاش های آنها بی نتیجه بوده است.
داستان از آنجا شروع می شود که «ادوارد» و «آلفونس هایدریش» در راه بازگشت با یک سری رقصنده و یک فالگیر کولی به نام «نووا» آشنا می شوند. کولی ها در بین مردم دنیا جایی ندارند و مردم آنها را دسته دزد می دانند.
از سوی دیگر سازمانی به نام «تول» به ریاست زن جوانی به نام «ایکارت» و دستیارش ژنرال «هاوشوفر» که از حمایت حزب نازی برخوردارند، قصد دارند درهای «شامبالا» (همان کشور) را باز کنند. جایی که او از "آلفونس" و "الریک" متولد شده است)، آنها معتقدند که این کشور، "شامبالا" کشوری ایده آل است که در آن جایی برای رنج، رنج و نفرت وجود ندارد و مردم این کشور می توانند زندگی کنند. در صلح و امنیت برای همیشه ...
اما بدون اینکه بدانند این سازمان اهداف شوم دیگری دارد، می خواهند از دنیایی دیگر (همان شامبالا) ارتش و اسلحه بیاورند و جنگی اساسی به راه بیندازند و در نهایت بر تمام جهان حکومت کنند، برای این منظور قصد سوء استفاده از آن را دارند. قدرت پیشگویی، «نوا»، همان دختر کولی، و پدر «آلفونس و الریک»، آقای هوهنهایم، و تخصص فنی «آلفونس هایدریش» برای اهداف شوم خودشان.
اما «ادوارد» و «آلفونس هایدریش» در این دنیا و «آلفونس» و دوستانش در دنیای شامبالا هر کاری میکنند تا جلوی آنها را بگیرند.